در قفس هیچ همدمی نداره انگار حرف های دلشو با خودش میزنه هربار
اقا رضای قصه ما سرچشمه زندگیش از سختی وتلخیه
در قفس به دنبال ازادی چون اون بیرون خیلی وقته در انتظاریم
زن و بچه اش توی یه خونه قدیمی اون رفقای بازاریش سرگرمن با می و سرخوشی
از همون روز شروع شد...شب عید سال 32
چهچهه های حاجی فیروز رقص و اواز توی خیابون
اما یه روز یه بزرگ مرد تو این زندون هوس
شعر ازادی میخونه میگه اسیری دیگه بس دیگه بسه
اینجای شعر دیکلمه است
پا میشه از قفس ازاد میشه اقا رضا سرچشمه
میره تو بحبوبه شهر شهری که پر از بگیر و ببنده
سری میزنه به حاجی فیروز قصه ما اما انگار زندگی نمیخواد روی خوش نشون بده به اقا رضای ما
ادامه دارد
باغ گیلاس...برچسب : نویسنده : kaveparsaa بازدید : 49