تو ماندی کنار پل تردید تنها مانده ام با غروب خورشید
روز گارم رو به سیاهی است خشم و هیاهوی این دل بیهوده نیست
کتاب من شبیه فلسفه کافکاست دنیای ما گاهی شبیه پرده سینماست
از تردید و تقاطع و اواز قویی که میداند چندی بعد می میرد
فروشنده ای که میداند جایزه اسکار برای بعضی ها خریدار ندارد
چه زیبا گفت این کارگردان یه پایان تلخ و تلخی بی پایان
فروشنده ای که میداند جایزه اسکار برای بعضی ها خریدار ندارد
عشق ما مثل یکی از دو نفر نبود
دوستی ما سخت و گاهی با تردید مثل سام و نرگس نبود
سخته سکانسی ببینی که خودت بازیگر نقش اولی
تو محکوم به حبس در قلب خسته ام شدی
تو در بهار نگاهم افسرده و مجنون شدی
گاهی مثل رخ دیوانه در این دنیا سرگردان بودی
چقدر سخته من حوا باشم و تو ادم نباشی
برچسب : تردید, نویسنده : kaveparsaa بازدید : 35